نسيم ياد معبود در كويرستان جان





عيد آمد و خود را نتكانديم


دلي غبار زده و تارهايي عنكبوتي كه هر بند آن به بندي از اين دنيا بند است و هر بار که يكي از أنها  تكان مي خورد مرا به شكاري كه در دام نفسا نياتم افتاده به سوي خود مي خواند.
 بار الها ! مرا از هفت سين سفره دلم سوء عمل و سوء فعلم وسوء . . . . . برهان ! و آن را در هفت چشمه از آب كوثرت بشوي از كينه ها وعداوتها وجهل و شقاوتها و جمود که از جنود تو نيست ! و روي  ريسمان  و بند   بنده هاي صالحت  در زير تابش خورشيد درخشان رحمانيتت تطهير نما !
يا لطيف ! كمك كن تا لطا فت بهار و تجلي جمالت را از بهار زمينت درك نمايم كه وقتي روحت را دوباره به زمين مرده مي دمي و زنده مي كني وخفتگان نبات و جماد را به قيام مي خواني  قيامت دوباره تو را شاهد باشم . و در اين قيامت قيام به تمام قامت ذرات هستي و اقتدا به صلوه آنها که :
  الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ
 
 
                                                                     از محول الحول والاحوال بهترين حال را برايتان ارزومندم.
                                                                                         


                                                                     
                                                   لِيَستَنقِذَ عبادَک مِن الجهالة و حيرة الضّلالة.

چهل روز گذشت. چهل روز از روزى گذشت كه بعد از آن روزى نبود. چهل روز از روزى گذشت كه مصيبت و بلايش، روزها را شب كرد. چهل روز در غم و اندوه گذشت، چهل روز در اشك و آه گذشت، تا از ابتدا به اينجا برسيم.


 اگر تجربه زندگى به ما فقط يك چيز را آموخته باشد، اين است كه بايد صبر كنيم تا حادثه‏ها بگذرند، و آنگاه نگاهِ دوباره‏اى به آن داشته باشيم. حالا زمانِ آن رسيده كه دوباره به آن حادثه عظيم نگاه كنيم. از آنچه در ابتدا مى‏ديديم، ديگر چيزى بر جا نمانده است. اگر در ابتدا، غم و اندوه و ماتم بود، اما حالا ديگر چيزى به جز زيبايى، عشق و وفا نيست. آرى، چهل روز زمان برد تا فاصله ميان آزاد مرد بودن و دين دار بودن را طى كنيم.


 چهل روز زمان برد تا دريابيم كه اباعبدالله، براى چه به شهادت رسيد. چهل روز زمان برد تا دريابيم كه او به خاطرِ حكومت و مقام، ثروت و اعتبار، به كربلا قدم نگذاشت. چهل روز زمان برد تا دريابيم كه اباعبدالله، نه براى دنيا، كه براى آخرت به شهادت رسيد. نه براى ما، كه براى خدا قدم به ميدانِ نبرد گذاشت.


چهل روز زمان برد تا دريابيم كه چگونه لقمه‏هاى حرام، زندگى را به آتش تبديل مى‏كند. آتشى كه ديگر مهار نمى‏شود و همچون دوزخى سهمگين، زندگى را فرو مى‏بلعد و مى‏سوزاند. چهل روز زمان برد تا دريابيم كه مى‏توان چشم داشت و نديد، مى‏توان گوش داشت و نشنيد، مى‏توان زبان داشت و سخن نگفت. مى‏توان حقيقت را ديد، اما به راحتى انكارش كرد.


 چهل روز زمان برد تا دريابيم كه امر به معروف و نهى از منكر چيست. چهل روز زمان برد تا دريابيم كه چه فاصله اندكى ميانِ بهشت و دوزخ و البته دورخ و بهشت است. اگر كمى زودتر برسى، به بهشت مى‏روى، و اگر ديرتر بيايى، راهىِ دوزخ مى‏شوى. خوشا به حالِ آنان كه زودتر رسيدند و بدا به حالِ كسانى كه دير آمدند.


 چهل روز زمان برد تا دريابيم كه هنوز هم معجزه اتفاق مى‏افتد. معجزه‏اى كه بر نيزه بود و در كوچه و بازار، گردانده شد. چهل روز زمان برد تا دريابيم كه چرا مؤمن اگر دنيا هم زير و رو شود، از جايش تكان نمى‏خورد. چهل روز زمان برد تا دريابيم كه معناىِ توكل و توسل و بر پا داشتنِ نماز چيست.


 چهل روز زمان برد تا دريابيم كه رنجى كه مؤمنين را در دلِ شب مى‏گرياند، نوشيدن از آبِ فرات نيست، بلكه سيراب شدن از آبِ كوثر است. و چقدر فرق است ميانِ اين نوشيدن و آن سيراب شدن.


 چهل روز زمان برد تا دريابيم كه چگونه مى‏توان سخن حق را گفت، حتى اگر در غل و زنجير بود. چگونه مى‏توان از حق دفاع كرد، حتى اگر زيرِ تازيانه و شلاق بود. چگونه مى‏توان حق را ديد، حتى اگر دنيا، نابينا بود.


 چهل روز زمان برد تا دريابيم كه عاشورا، فقط يك روز و كربلا فقط يك مكان نيست. كه همه روزها، عاشورا و همه مكانها، كربلاست. چهل روز زمان برد تا دريابيم كه عاشورا، زمانى است كه با خون پرستش مى‏كنند. با لبهاى خشكى زده، با دستهاى بريده شده، و با سرهاى بر نيزه شده. آنچنان خداوند را پرستيدند، كه ديگر هرگز پرستيده نخواهد شد.


 چهل روز زمان برد تا دربايم كه يا اباعبدالله، هر كارى هم كه بكنيم و هر چقدر هم كه بگرييم، نمى‏توانيم از غربت و تنهايىِ شما بكاهيم. هر كارى هم كه بكنيم، به شناخت و معرفتِ شما، آن طور كه حقِ مطلب است، دست پيدا نمى‏كنيم. اما يا اباعبدالله، تقصيرِ از ما، و بزرگوارى از شماست. يا اباعبدالله، ما را نزدِ پروردگارت ياد كن و به خاطر بسپار.




امشب بر آنم تا سکوت دلم را بشکنم و زمزمه هاي ديرينه اش را فرياد کنم تا خفته هاي در بستر خيال آشفته تر از خويش سازم. آري منم آن کتاب نانوشته تاريخ درد و رنج ، مترجم زبان اندوه و غم . سرگشته در ديار حيرت و حسرت زده اي در وادي غربتم. مرغک دل ديوانه وار بدنبال نيم نگاه بهانه اي است تا باران خون ببارد. رنجور از خزان دايمي ام و حسرت زده اي در آرزوي بهار عمر که نآمده بهار ، برگريزان خزان را نظاره گرم. تيرهاي زهر آگين از هر سو بسويم هم آوازند و برتن ريشم هماهنگ.در اوان شورو شر جواني عصاي پيري بر دستانم گرفتم و  کوره راههاي پيچ در پيچ دشت آرزوها را در نورديدم. حيران از رقابت عقل بودم و دل، و حسرت تنها ياورم در اين گيرودار بود.
سکوت را دوست دارم ، آنگاه که همه سرمست از همهمه خويشند و  پژواک فريادهايشان چون مني را مي آزارد. هميشه بر سر خوان دوستي اوليني بودم که مي نشستم و آخريني که با کمري خميده از مکرو دغل هماوازان رفاقت با زانواني لرزان بر مي خاستم. صاحبان همت اکنون معتکف و گوشه گير همت خويشند و مدعيان برخاسته از شجره ريا ميدان دار کوي تملق اند. راستي آدميان را چه شده است؟

اگر بر طريق خويش باشي پايمال هر دون و ددي خواهي گشت. زماني که بوستانهاي جوانمردي و همت به کوير و شوره زار چاپلوسي و تملق مبدل گشته و تنها تملق تکتاز ميدان  است به زير کدامين سايه اي بايد ي اطراق کرد و اندي خستگي کوله بارهاي سالوسان را از تن بدر کرد؟ کاروانيان همت و مردانگي چرا بر سر سفره هاي تملق سر خم مي کنند و زانوان تعظيم که جز بر کريم روا نيست بر زمين مي کوبند؟ خدايا تو شاهد باش که جز تو بر احدي کرنش تملق نکردم جزتو بر هيچ کسي دست دراز نکردم جز تو منت کسي بر سفره ام نيست جز تو بر هيچ کسي مدح نکردم که هيچ کسي جز تو لياقت بر مدح نيست . خدايا روزهاي سپري شده از عمرم اينچنين گذشت و گذاشت بعد از اين نيز تو بر من منت گذار باقي عمرم را چون گذشته بغير از خالق بر هيچ مخلوقي مدح تملق نکنم . تنها تويي که لايق بندگي هستي .
                                                                      





زينب که مي­گويي، همه­ي وجودت را بوي تولد در بر مي­گيرد. زينب که مي­گويي، عزم فتح غم، همپاي تو مي­شود. مي­آيد تا يکي يکي حزن ها را با خودش بشويد. نام زينب که صاعقه وار بر قلبت فرود مي­آيد، مي­خواهي بنويسي. بنويسي از بين الحرمين هاي زينب.
فرقي ندارد که چه سالي باشد. سال، سال­هاست که از شمارش افتاده است. زمان، زمان درازيست که در عاشورا متوقف شده است. زمين، ديريست که ديگر همه­ي مرزها را برداشته و همه­اش كربلا شده است.


همه­اش به خاطر شماست، بانوي فاتح؛ ام الفتوح كربلا. زينب.
بگو تو را چه شده که تا چشم بر هم مي­گذاشتي، همه اش بين الحرمين مي­ديدي؛ اما.؟ اکنون که در بين الحرميني، نمي­داني کجا را بايد نگاه کني؟! نکند بين عباس و حسين خود را گم کرده­اي بانو؟ نکند دنبال علي اکبر و عباس و حسين مي­گردي؟
حق مي­دهم بانو؛ با چه بشناسي؟ چهره­ي علي اکبر که تو را به ياد پيامبر مي­انداخت را چگونه مي­خواهي در ميان اين پيکرهاي به خون غلطيده پيدا کني؟ مگر باورت مي­شود که اين «اربا اربا» شده، علي اکبر حسين توست؟! دنبال قامت بلند عباس مگرد که پيدا نخواهي کرد. ببين کجا دست و سر و تن از هم جدا شده؟ کنار نهر علقم برو و شرحه شرحه شده ترين پيکر را پيدا کن. خجالت مکش که باز عباس به پاي تو بلند شود. ديگر از آن عباس.
نه بانو. آن­جا مرو. حسين آنجا بود که گفت: «کمرم شکست». شما بايد که قدتان، قامتتان راست بماند؛ تا موذن قد قامت الصلوات را از قامت به نماز ايستاده­تان بخواند. ولي بيا دنبال حسين بگرديم؛
بانو اگر دير کني .
اگر دست روي دست بگذاري
ببين؛ خورشيد دارد غروب مي كند . دارد به گودي آن سوي ميدان مي­رود. به بالاي آن تل برو.
آسمان را چه شد؟ چند ساعت به اذان مانده؟ پس اين تکبير براي چيست که اين قوم سر مي­دهند؟!
زينب جان بيا که شناختن حسين کار توي تنهاست. تو که تا چشم بر هم مي­نهادي، پروانه­اي مي­شدي که گرد يکي از «اصحاب عبا» بچرخي، بايد که اکنون هم حسين را بتواني پيدا کني. تو که آن روز، بالاي سر عباي پيامبر که بر روي خودش، مادرتان فاطمه، پدرتان علي، حسن و حسينتان کشيده بود و شما پروانه وار در آسمان گرد سرشان مي چرخيديد و گويي طواف مي کرديد؛ اکنون از اصحاب عبا، يکي، آن هم حسين مانده است! بگرد بانو؛ پروانه که وقت سوختنش رسيده باشد، شمعش را خوب مي­تواند پيدا کند.
ببين كه چه نور سرخي دارد حسين! بانو؛ نکند دير کرده­ايم و شمعت سوخته و سر در بدن ندارد؟
بانو بيا به آتش بزنيم؛
بيا تيرهاي نيم شکسته را کناري بزنيم و از پيراهن فاطمه خبر بگيريم.
قباي اسيري به تن کن، دختر زهرا.
ديگر طواف تمام شده و وقت هروله رسيده است.






دلم امشب براي رباب خون است.
رباب تا ديشب و تا پيش از غروب امشب همه التماس بود و ناله؛
تا اصغرش به تمناي جرعه اي آب نگريد.
ورباب امشب سرتاپا تمناست تا اصغر دردانه اش ديگر باره بگريد.
دلم امشب براي رباب خون است.
بشکند دست حرمله که شکست دل رباب را.
رباب نديد که چگونه اصغرش بر دستان بابا خنديد
 از بوسه اي که به تير سه پر زد.
رباب نديد آن نگاه واپسين اصغر را
که چشم در چشم بابا گشود و به خواب رفت.
رباب نديد آن صورت گلگون و آن گلوي سرخ نازدانه اش را بر دستان بابا.
رباب نديد آن محاسن خضاب شده به خون بابا را
 از خون قرباني شش ماهه اش.
که حسين مي بايست قرباني اش را به قربانگاه بزک مي کرد و
 آرايه مي بست.
دلم امشب براي رباب خون است.
و رباب هنوز که هنوز است
هر نيمه شب به تمناي گريه ي اصغر بيدار بيدار است.
و رباب امشب و فردا شب و شب هاي پس از اين
دلتنگ گريه هاي اصغر است.
و رباب چه کند با اين سينه که امشب در نبود اصغر لبريز شير است؟!
و رباب امشب سر تاپا گريه است به تاوان نبود گريه هاي اصغر.
دلم امشب براي رباب خون است.
و فرات را بنگر که چه بي شرمانه جاري ست؟!
و فرات را بنگر که بي نگاهي به سوز دل رباب
به تمناي خاموش ساختن کدامين شرر جاري است؟!
و فرات را بنگر که در نبود گريه هاي اصغر
 شرشرش گوش صحرا را کر مي کند!
دلم امشب براي رباب خون است.
دلم امشب براي عروس با وفاي فاطمه ،
دلم امشب براي عروس با حياي فاطمه،
دلم امشب براي رباب بعد از حسين ؛
دلم امشب براي مادر مهربان اصغر خون است.
و نسيم از اين پس
 به جاي صداي در گلو خشکيده ي رباب
 براي اصغر لالايي خواهد خواند.
دلم امشب براي رباب خون است.


11محرم



 




خيلي نگذشته بود از آن موقع که دخترها را زنده به گور مي‌کردند. چند سال گذشته بود مگر از اين‌که وقتي خبر تولد دختري را مي‌دادند ، به پدرش، به مردي - مثل همين مردهايي که اين روزها هم‌پاي شما راه مي‌روند و نگاه ناپاک و هرزشان آتش به جان نازنين‌تان مي‌زند- سياه بشود از شدت عصبانيت؟ ظلّ وجهه مسودّا و هو کظيم. اين عرب‌هاي جاهليت مطلق چه مي‌فهميدند دختر يعني چه؟ چه مي‌فهميدند آن‌همه لطافت غريب را در يک وجود نحيف؟ اين آيه‌ها را اين روزها که مي‌خوانم جانم آنش مي‌گيرد بانو. اين مردهاي همراه شما از همين جنس هستند. از همين ظل وجهه مسودّاً. آن‌هم با کارواني که انگار بارِ مرواريد مي‌برََََد. حيف بدون صدف. دختران حرم رسول، دختران حريم عفاف. اي واي بر من.
گاهي فکر مي‌کنم حيف شما و مادرتان بود براي آن روزگار و آن مردم. که بياييد و با بودنتان همه آن چارچوب ها و باورها از زن را بشکنيد. يک آيينه تمام نماي خلقت زن بشويد براي مردمي که نمي‌فهميدند. که حالا بعد چهارده قرن هنوز هم من هرچه سرم را بالا مي‌گيرم، قدم نمي‌رسد همه بلنداي شخصيت شما را ببينم. حيف آن همه فهم و معرفت بانو، کاش براي همين ن کوفه درس تفسير نگفته بوديد. که وقتي توي کوفه خطبه خوانديد، اشک‌هاي آن پيرمرد جاري بشود و برايتان شعر بگويد که؛ اين خانواده همه‌شان يک جور ديگرند. اين دختر همان پدر است. راست مي‌گفت. شما همه‌تان يک جور ديگريد. بزرگ و کوچک‌تان.
شما به کجا متصل‌يد بانو؟ که نمي‌شکنيد؟ که فرو نمي‌افتيد؟ که عصر روز دهم زمين و آسمان به شما تکيه کرد و ايستاد؟ که شمر با دست و پاي خوني از گودال بيرون آمد و سري را به دست خولي سپرد، که آتش از سر و روي خيمه‌ها بالا رفت، که صداي استغاثه بچّه‌ها بلند شد، که آن سوار سنگ‌دلِ بي‌مقدار براي بردن گوشواره، گوش فاطمه را شکافت و دل کوچکش را لرزاند و زهره‌اش را آب کرد، که در منزل نصيبين، علي، از فرط بيماري، با غل و زنجير از مرکب افتاد، که زني از شما، به ضربه تازيانه کودکش سقط شد، که در منزل عسقلان، دخترکي زير دست و پاي شتر افتاد، که در کوفه و شام، نگاه هرزِ هرزگان و نامحرمان چنگ بر دل دختران حرم رسول زد، که در مجلس شراب. که همه اين صحنه‌ها را ديديد و زانوانتان سست نشد؟ که راست، ايستاديد و خطبه خوانديد، با بلاغتي که نفس جماعت توي سينه‌شان حبس شد، که مناظره‌تان با يزيد و عبيدالله، رسوايشان کرد، که. براي من، شما تجلي اين آيه‌ايد بانو، انگار اين آيه‌ را جبرييل براي شما آورده باشد، که شما به اين آيه تکيه کنيد و همه آن چهل و چند روز بايستيد؛
بسم الله الرحمن الرحيم
و لربّک فاصبر

يکي از همين شب ها بياييد و من را از اين قالب‌‌ها بيرون بياوريد، بياييد و راه را نشانم بدهيد. براي همه زندگي‌ام. براي همه روزهاي حيات  نه‌ ومادرانه ام . نشان به نشان آن روز که نيمه‌جان از پله‌هاي تل آمدم بالا و زخم‌هايم را نشانتان دادم، که مرهم گذاشتيد، که تا غروب خودم را به چادرتان، به آغوش گرم‌تان، سپردم و گريستم. بياييد و من را پيدا کنيد. من، شما و مادرتان را توي اين کوچه پس کوچه‌هاي هزارتويِ قرن بيست و يکم گم کرده‌ام.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

موفقیت جدی شعرهای عاشقانه | عاشقانه ها George اتوبار کرج Nick شبکه پژوهشی یاسرکاظمی دو سوته خرید کن تحویل بگیر برزن اوج دلفان Deidre Jacqueline